مجله اینترنتی کیتی(نبینی ضرر کردی) آخرین مطالب
نويسندگان پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:48 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
تا حالا دقت کردین همیشه بامیه زود تموم میشه و زولبیا زیاد میاد؟
. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:46 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
بچه دبستانی ته کلاس: برای عکس جرج واشنگتن مژه و گونه می کشد. سپس یک دلاری را به موشک کاغذی تبدیل می کند و به سمت معلم که در حال درس دادن است پرتاب می کند.
شهروندِ صاحب استخر: یک دلاری را نگاه می کند و به مرد مسن می گوید؛ دو مشکل وجود دارد. یکی اینکه قیمت ورودی استخر بیش از یک دلار است و دوم اینکه نوبت آقایان روزهای زوج است. مرد مسن لبخندی می زند و به صاحب استخر اطمینان می دهد این یک سرمایه گذاری کوتاه مدت و پرسود خواهد بود. مشکل دوم هم با نشان دادن کارت شناسایی حل می شود. شهروند معلم: موشک یک دلاری که به پس سرش خورده را صاف می کند و توی جیبش می گذارد. برای معلم، موشک یک دلاری خیلی بهتر از کاغذهای جویده شده ای است که به وسیله لوله خودکار به سمتش پرتاب می شود. از بچه های کلاس می خواهد تا سازنده ی این سلاح کشتار جمعی را به او معرفی کنند. بچه ای که به تنهایی در میز اول نشسته است، دستش را بالا می گیرد: «آقا اجازه، کار بهنود بود.» او شاگرد اول کلاس است و در قلب معلم جای دارد چون مثل خفاش های مکانیکی برونکا، کوچک ترین حرکت دانش آموزان را به معلم گزارش می دهد. معلم به انتهای کلاس می رود و با خود فکر می کند؛ این پسر حتما پدر پولداری دارد. با مهربانی سر بهنود را نوازش می کند و می گوید: «بازم از این موشکها داری؟» در قلب معلم، پسر اسکروچ جایگزین خفاش مکانیکی می شود. شهروند دیپلمات: از اینکه زن جوان بدون هیچ مقدمه ای به او یک دلار داده است، تعجب می کند. فکر می کند این یک نشانه است. تصمیم می گیرد با این پول به استخ ربرود. شهروند رفتگر: برای اینکه بتواند یک دلاری مچاله شده را از چنگ گربه سیاه بیرون بیاورد، از آواهای «چخته»، «پیشته»، «واق واق» و … استفاده می کند ولی فایده ای ندارد. سرانجام موفق می شود با نعره های بروسلی وار و چرخاندن جارو به دور سر، یک حمله گازانبری انجام دهد و یک دلاری مچاله شده را از چنگ گربه سیاه بیرون بیاورد. زن شهروند معلم: اسکناس یک دلاری را در جیب کت شوهرش پیدا می کند. در یک نگاه تصویر کشیده شده بر رویدلار را می شناسد. او دختر خاله شوهرش است. از اولش هم میدانسته این دوتا با هم تیک می زنند. پیش یک رمال می رود تا بتواند مهر دختر خاله را از دل شوهرش بیرون کند. رمال جوان به او می گوید کتاب «جهالت» میلان کوندرا را بخواند. زن فکر می کند رمال هم رمال های قدیم و پیش یک رمال پیر می رود. رمال پیر به او می گوید، ابتدا باید تصویر کشیده شده بر روی دلار را پاک کند و سپس آن را به اولین مردی که در روز یکشنبه می بیند، بدهد. هوی: با یک دلاری مچاله شده بازی می کند. شاگرد شهروند صاحب استخر: از صاحب استخر حق السکوت می خواهد و یک دلاری را به دست می آورد. شهروند مجری تلویزیون: اعلام می کند، رییس باند اخلال گران ارزی دستگیر شده است. تصویر پیرزنی که صورتش شطرنجی شده، بر روی صفحه تلویزیون ظاهر می شود و از کارهایی که انجام داده است ابراز پشیمانی می کند. پدر شاگرد شهروندصاحب استخر: از اینکه پسرش پول اجنبی را به خانه آورده است عصبانی می شود. با زدن پس گردنی، یک دلاری را از پسرش می گیرد و به نشانه اعتراض پول را مچاله می کند و در کوچه می اندازد. مادر بزرگ شهروند رفتگر: بر روی زخم های صورت نوه اش دواگلی می زند. یک دلاری را از نوه اش می گیرد تا برای آینده اش سرمایه گذاری کند. به مدت یک سال پول را در امن ترین جای خانه یعنی زیر فرش، نگه می دارد. بعد از یک سال تصمیم می گیرد سرمایه اش را به ثمر بنشاند. ابتدا در سایت های مختلف به دنبال قیمت دلار می گردد ولی هیچ کدام از سایت ها قیمت ندارند. بنابراین خودش دست به کار می شود. دلار را داخل جورابش پنهان می کند و به صرافی می رود. صرافی ها خرید و فروش نمی کنند. مجبورمی شود در پیاده رو بایستد و با صدای بلند بگوید: «دلار … دلار …» جمعیت زیادی دور او جمع می شوند و هر کدام قیمتی می گویند. چشمان مادر بزرگ از خوشحالی برق می زند، چون در هر لحظه یک نفر پیدا می شود که قیمت بالاتری پیشنهاد بدهد. ناگهان صدای آژیر ماشین پلیس می آید. همه متواری می شوند، به جز مادر بزرگ که هاج و واج مانده و یک دلاری توی دستش را همچنان بالا نگه داشته است. مسئول مربوطه: به مردمی که دور او جمع شده اند می گوید کاری می کند کارستان و اصولا دلار برای او هیچ ارزشی ندارد. برای جلب اعتماد جمعیت، از جیب کتش یک اسکناس یک دلاری بیرون می آورد و پسربچه ای که دستش توی دماغش است، از بین جمعیت صدا می زند. اسکناس یک دلاری را به پسربچه می دهد و می پرسد: «اسمت چیه پسرم؟» پسربچه می گوید: «بهنود» مسئول مربوطه کمی نگران می شود و می پرسد: «این اسمته یا فامیلت؟» پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
یک زن بوسیله عطرش ارزیابی میشود. اما چیزیکه باید همیشه به یاد داشته باشید اینست که هرچه کمتر عطر بزنند بوی بهتری استشمام خواهد شد.
۱٫cool Water یک پیس از این عطر خوشبو کافی است تا لبخند را به لبان شما بیاورد. از سال ۱۹۸۸ تا کنون این عطر به زنان رایحه ای بهشتی بخشیده است. کول واتر آمیزه ای از بوی مشک ، گل یاس و بوی چوب است. بهتر از اینم هست؟
۲٫Princess شرکت ورا ونگ همیشه مارک های زیبایی را خلق میکند و این رایحه با این اصل همخوانی دارد. شیشه آن ارغوانی و به شکل قلب بهمراه یک تاج روی گردنه شیشه است. این عطر برای آن دسته از زنانی که میخواهند هر روز بوی سلطنتی بدهند مناسب است. حتی وانیل به این خوشبویی نیست.
۳٫Love in Paris حتما عطرهای شرکت نینا ریچی را میشناسید.زندگی در پاریس برای یک زن با اعتماد به نفس و خیره کننده خلق شده است . طبق آگهی های تبلیغاتی این عطر قدرت کافی برای مسحور کردن حتی اشیاء غیر زنده را دارد.اگر میخواهید بدانید آن چه بویی میدهد، رزی قرمز که در مخمل پیچیده شده است را تجسم کنید.
۴٫Bvlgari Omnia Amethyste وقتی به عطر آمثیست فکر میکند لطافت و ظرافت آن تراوش میکند. این دقیقا همان رایحه ایست که از این عطر استشمام میکنید. این عطر تازه و دلپذیر است و کمی جاذبه جنسی دارد.این عطر برای آن دسته از زنانی که لباس صورتی و حوله های نرمشان را دوست دارند مناسب است .
۵٫ Coco Mademoiselle درحلیکه چنل ۵ برای زنان مسن ایده آل است کوکو مادمازل برای دختران جوان عالی است.هیچوقت از انتخاب مارک چنل پشیمان نمیشوید و جک پالگ صاحب این شرکت ، در هر ارایه جدید عطرهایش هوش کافی برای قوت بخشیدن به این موضوع را به نمایش میگذارد.این عطر از زمان اولین تولیدش در سال ۲۰۰۱ پرفروش ترین بوده و طرفداران خود را تا ابد اغوا میکند.
۶٫J’adore اگرچه بطری آن ممکن است کمی عجیب بنظر برسد اما عطر بسیار دلپذیریست. کریستین دیو این عطر را مخصوص زنان امروزی و خانم هایی کمه اختیاج به تعریف ندارند خلق کرده. این عطر بین زنان پیر و جوان به یک اندازه محبوب است. رایحه زیبای رز سفید و بنفشه ازاین عطر استشمام میشود.
۷٫ Eternity این عطر مناسب زنانی ست که ساعت ها کار میکنند و به محض اینکه فرصتی بیابند زمانشان را با معشوقشان سپری میکنند.رایحه آن مست کننده است. این همان بوی لذیذ است.
۸٫ Lovely Perfume این که سارا جسیکا پارکراین عطر را تحسین میکند باید ربای متقاعد کردن شما کافی باشد که الان برید بیرون و آن را بخرید. شیشه آن شیک و بویش هوس انگیز است و مخصوص زنان سکسی است.
۹٫ Armani Code Pour Femme اگرچه قیمت آن کمی بالاست اما ارزشش را دارد.
۱۰٫Armani Diamonds سری عطرهای دایموندزر مسحورکننده هستند. اگر خود را بسیار اغوا کننده میدانید باید با آرمانی دایموندز نشاخته شوید. این عطر توجه همه را به شما جلب کرده و سبب میشود در خاطر ها بمانید واین یک حقیقت است پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
مازیار فلاحی شب گذشته در جشن تولد علی کریمی حضور یافت.
به گزارش نامه، پس از اخراج علی کریمی از پرسپولیس برخی اهالی هنر به حمایت از وی پرداختند که از جمله آنها مهناز افشار بود که در یادداشتی از وی خواست این شرایط را تحمل کند. مازیار فلاحی نیز در یکی از کنسرت هایش با در دست گرفتن پیراهن شماره ۸ پرسپولیس به حمایت از وی پرداخت. وی شب گذشته در مراسم جشن تولد علی کریمی که با تاخیر در حاشیه اردوی تیم ملی برگزار شد نیز حضور یافت و این بار در کنار کریمی پیراهن شماره ۸ پرسپولیس که نام وی و کریمی روی آن حک شده عکس یادگاری گرفت. مهدی رحمتی نیز در کنار این دو حضور یافت. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
کاپیتان سابق تیم ملی فوتسال معتقد است حذف ایران از جام جهانی به خاطر تک محوری بودن و در نظر گرفتن منافع شخصی مدیران فوتسال رقم خورد.
وحید شمسایی پس از حذف تیم ملی فوتسال ایران از جام جهانی فوتسال بیان کرد: خدا جای حق نشسته است. خدا میتواند حقم را ندهد اما بنده خدا نمیتواند این کار را انجام دهد. ممنون مردم خوب کشورم هستم که از ابتدای بازیها من را مورد لطف خودشان قرار دادند.
آقای گل فوتسال جهان ادامه داد: به اعتقاد من تیم ملی از جام جهانی کنار نرفت، بلکه آقایان بودند که از فوتسال اوت شدند. من ناراحت بازیکنان جوانی هستم که ۱۰ سال عقب افتادند. این نتیجه به خاطر تک محوری بودن آقایان و در نظر گرفتن منافع شخصی رقم خورد پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
یک پیرزن ۹۱ ساله آمریکایی در مدت سه ماه دو بار در بخت آزمایی محلی بلیتش برنده شد و به این ترتیب تمام آمارها و برآوردها را زیر سوال برد.
به نقل از جنتساید، برای همه افرادی که بلیت بخت آزمایی می خرند یک بار برنده شدنشان مانند یک معجزه است اما دو بار برنده شدن حتی قابل تصور هم نیست. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
رفتم یه سیمکارت همراه اول خریدم
♦♦♦♦♦♦♦جملات خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦♦ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
این سالاد فوق العاده خوشمزه است و علاوه بر مزه ی خوبی که دارد برای سرماخوردگی های پاییزی هم خیلی مناسب است چون کلم بروکلی عفونتهای گلو و ریه را درمان میکند هم چنین برای درمان سرفه های خشک کاربرد دارد.
مواد لازم برای تهیه استونا :
طرز تهیه استونا : ابتدا سبزیجات را کاملا شسته در ظرفی کاهو چینی را پس از ورق کردن دور تا دور ظرف بچیند. کلم بروکلی، گل کلم، کرفس و هویج را درشت خرد کرده و در ظرف بریزید سپس سس را روی آن ریخته سرو کنید. برای درست کردن سس ، سرکه سیب، آبلیمو، روغن زیتون و نعنا را با هم مخلوط کرده و خوب هم بزنید سپس روی سالاد بریزید. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
در میان مواد غذاییای که به شکل سوخاری تهیه میشوند، انواع گوشتهای سفید و سبزیها رایجترینها محسوب میشوند. البته سوخاری کردن به ۲ صورت پفکرده و پف نکرده است.
سوخاری همراه غذا طـرز تـهـیـه سوخاری سبزیجات : مـواد لازم برای ۴ نفر:
۷ پیشنهاد سرآشپز برای سوخاری کردن سبزیجات: اگر لاغر هستید اگر فشارخون دارید اگر یبوست دارید
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
فیس بوک یکی از پرطرفدارترین سایتهای اجتماعی در دنیا است که هر روز استفاده های مختلفی از آن می شود.
۲٫ چگونه مطالب منتشر شده را از دید افراد خاصی پنهان کنیم اما می توانید کنترل بیشتری بر روی مطالب منتشر شده و خوانندگان آنها داشته باشید.پس از کلیک کردن در جعبه تایپ متن که بر روی دیوارتان در فیس بوک قرار دارد یک علامت قفل ظاهر می شود که با کلیک بر روی آن گزینه Customize می توانید نام یک لیست از دوستان و یا حتی نام یک نفر را وارد کنید تا مطلب شما تنها برای آنها قابل مشاهده باشد و یا تنها این افراد نتوانند آنرا ببینند. ۳٫ ارسال مطالب در زمان تعیین شده به صورت خودکار ۴٫ چگونه افراد را در مطالب منتشر شده تگ بزنیم ۵٫ مشاهده تمام مطالب عمومی منتشر شده در فیس بوک ۶٫ آمار در فیس بوک پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
بهنام تشکر پس از یک دهه فعالیت مستمر در تئاتر، با حضوری قدرتمند به عرصه تلویزیون آمد. او در نقش نیما افشار، روانشناس محبوب سریال «ساختمان پزشکان» توانست در دل بسیاری از بینندگان جا باز کند و به یکی از طنازترین شخصیتهای تلویزیونی تبدیل شود.
حالا او و هومن برقنورد به زوج دوستداشتنی این شبهای تلویزیون تبدیل شدهاند که شخصیتهای اصلی سریال «دزد و پلیس» را بازی میکنند. تشکر با بازی در این دو مجموعه تلویزیونی میان مخاطبان به چهرهای شناختهشده تبدیل شد. او توانست خیلی زود نظر مخاطب را به جنس خاص بازیاش جلب کند. با او به گفتوگو نشستیم تا درباره چند و چون نقشها و نحوه آمدنش به تلویزیون برایمان بگوید. آقای تشکر! طی سالهای اخیر بازیگران زیادی از تئاتر به تلویزیون آمدهاند. این اتفاق عدهای را به این فکر انداخته است که شاید این بازیگران برای دیده شدن، به تصویر روی میآورند یا کارگردانان به دلیل اختصاص دستمزد کمتر، از این بازیگران دعوت به کار میکنند. طرح این موضوع کمی بیانصافی است. من قصد ندارم بگویم هیچ کس شهرت را دوست ندارد، چرا که حرف درستی نیست. چون با این توجیه بسیاری از بازیگران تئاتر اصلا نباید به سمت حرفه بازیگری میرفتند، چون بازیگری در نفس خود شهرت هم به دنبال دارد. من به شخصه ۱۵ سال خاک صحنه خوردم و بدون هیچ چشمداشتی برای دلم کار کردم. اگر قصد مشهور شدن یا عقده دیده شدن داشتم در این ۱۵ سال از این دفتر به آن دفتر میرفتم و به آنها التماس میکردم در سریالها و فیلمهایش به من نقشی بدهند. کاری که من هیچ وقت صرفا با توجیه مشهور و محبوب شدن حاضر به انجام آن نشدم و نخواهم شد. پس دلیل این تغییر محیط از سوی بازیگران تئاتر چیست؟ فرهنگ تلویزیون با فرهنگ تئاتر بسیار فرق میکند. مخاطبان تلویزیون، مردمی نیستند که به سالن تئاتر میآیند. بنابراین به محض اینکه بازیگری، فضای کاری و موقعیت خود را عوض میکند باید فرهنگ خود را نیز عوض کند تا بتواند متناسب با موقعیت جدید نقشهایش را بازی کند، چون در تلویزیون ما به خانه همه مردم میرویم و تعداد کسانی که ما را میشناسند به نسبت بیشتر است. پس اتفاقا کارمان حساستر و سختتر میشود. در مورد خود من هم به این صورت بود. من اصلا فکر نمیکردم بخواهم بازیگری را در تلویزیون و سینما ادامه دهم. من بازیگر تئاتر بوده و هستم و همیشه به دنبال یادگیری در تئاترم و معتقدم هنوز چیزی یاد نگرفتهام. هیچ ادعایی هم ندارم، اما فکر میکنم بازیگری را باید در تئاتر یاد گرفت. بازیگری که از تئاتر به تلویزیون میآید ابزارش فرق میکند و همه بازیگرانی که از تئاتر به تلویزیون میآیند حتما موفق نمیشوند، چون دوربین با همه بازیگران رفیق نمیشود و آنها را برنمیتابد. کسانی هستند که در تئاتر بسیار موفقاند، اما به محض ورود به تلویزیون موفقیت خود را از دست میدهند. البته موارد عکس این موضوع هم بشدت زیاد است. برخی بازیگران سینما که شهرت زیادی هم دارند و اتفاقا قواعد بازی کردن مقابل دوربین را هم خوب بلدند، وقتی وارد تئاتر میشوند اصلا خوب بازی نمیکنند و حتی گاهی از روی صحنه آمدن هم خجالت میکشند. فکر میکنم یکی از این نمونههایی که میگویید علی سرابی است که از تئاتر به تلویزیون آمد. به نظرم در تجربه اولش در سریال «سهمی برای دوست» به اندازه بازیهای تئاترشان خوب ظاهر نشد، یعنی آن علی سرابی تئاتر نبود… شاید به دلیل این است که به زمان بیشتری برای اثبات خود احتیاج دارد. شاید به دلیل نقشی است که میپذیرد… به هر حال وقتی یک بازیگر، حوزه تخصص و موقعیت خود را عوض میکند باید روی نقشهایی که به محض ورود میپذیرد بیشتر وسواس نشان دهد. یعنی دقت نظر زیادی روی کارگردان و نویسنده و حتی بازیگران آن داشته باشد. شما این دقت نظر را داشتید؟ من، هم در سریال ساختمان پزشکان و هم دزد و پلیس خیلی خوششانس بودم چون یکی از نقشهای اصلی فیلمنامه برادران قاسمخانی را بازی کردهام و سریالهایی که سعید آقاخانی و سروش صحت آنها را کارگردانی کردهاند. این عوامل همه دست به دست هم داد تا در اولین حضور جدیام در تلویزیون موفق عمل کنم. از طرف دیگر، هومن برقنورد نقش مقابل مرا داشت و این موضوع شاید مهمترین انگیزه برای انتخاب این نقش توسط من بود. من و هومن اندازه بازیهای همدیگر را میدانیم. ما وقت عمل و عکسالعمل را میدانیم. آنقدر در زمان بازی با هم راحتیم که ناخودآگاه باعث یک ریتم خوب و بجا در کار میشویم. این هماهنگی که میگویید بین شما و شقایق دهقان هم هست؟ بله. خانم دهقان خیلی قوی بازی میکند و به دلیل نوع نگاه و صداقتی که در بازی دارد، خوب در نقش خود جا خوش میکند. او پاسکاریهای خوبی در دیالوگ دارد و هنگام بازی خیلی خوب جایش را پیدا میکند. انشا و قلم همسرش، مهراب را هم بخوبی میشناسد و مهراب نیز متقابلا با جنس بازی دهقان آشناست. به همین دلیل فکر میکنم کسی که اولین تجربه خود را با این گروه آغاز کند مطمئنا کارش تضمین شده است. آقای تشکر! اما من هنوز پاسخ سوالم را نگرفتم. چه شد شما تصمیم گرفتید به تلویزیون بیایید؟ برای من ورود به تلویزیون دغدغه نبود و اصلا فکر نمیکردم روزی بخواهم وارد عرصه تصویر شوم، اما وقتی وارد تلویزیون میشوی خود به خود تلویزیون برای انسان دغدغه میآورد و حضور همهجانبه در خانههای مردم را به تو تحمیل میکند. طوری که دیگر یک بازیگر تئاتر، آن بازیگر گوشه گیر و عزلتنشین نیست که مخاطب خاص خودش را دارد. من پیش از ورودم میدانستم تصویر شوخیبردار نیست و بشدت زیر ذرهبین هستم و به اندازه تمام مردم ایران، چشم دنبالم است و دیگر نمیتوانم هر جلفبازی را به نام طنز انجام دهم. از مفهوم جلفبازی دقیقا چه تعریفی دارید؟ اصلا نمیخواهم جلفبازی را تعریف کنم. مردم خودشان میدانند جلفبازی چیست. ادا و اطوار درآوردن که تعریف نمیخواهد. فقط میتوانم بگویم آقای بازیگری که از جلفبازیهایت پول هم درمیآوری به نظر من تو شیرینکاری نه بازیگر! نمیدانم چرا یک بازیگر فکر میکند اگر پیژامه بپوشد و بنشیند سر سفره و دهنش را پر از لقمه کند و همین جور از دهنش غذا بیرون بریزد و در حین حرف زدن توی سر نقش مقابلش بزند، یعنی اینکه مردم را خندانده است. همین اداها سطح سلیقه عمومی افراد جامعه را پایین میآورد و بچهها هم یاد میگیرند و در مدرسه و خانواده هم به خودشان اجازه میدهند به همشاگردیها، دوستان، برادرشان و … نیز پسگردنی بزنند و خیال کنند خیلی طنازند. شما در بدو ورود به عرصه بازیگری در یک کار طنز حضور پیدا کردید. چه تدبیری اندیشیدید که نقشتان به سمت همین جلفبازی و شیرینکاریهایی که میگویید نرود؟ اولین چیزی که در ساختمان پزشکان به سروش صحت گفتم این بود که من مثل سایر بازیگران از این ادا و اصولها، چشم نازککردنها، اردنگی زدنها و تو سر هم زدنها بلد نیستم و اصلا از من انتظار نداشته باش این مسائل را اجرا کنم. گفت ما اصلا نمیخواهیم وارد این قضیه شویم و وقتی متن را خواندم به این نتیجه رسیدم که اتفاقا فیلمنامه هم به بازیگر کمک میکند به سمت جلفبازی نرود. آیا به نقشتان جزئیاتی هم اضافه کردید؟ من بشدت به متن وابسته هستم و سعی میکنم زیاد بداهه کار نکنم. البته فیلمنامههای قاسمخانی نیز این آزادی را به بازیگران میدهد که چیزهایی را به نقش اضافه کنند؛ مثلا هومن برق نورد از آن دسته بازیگرانی است که هنگام بازی ظرایفی را به نقشش میافزاید. این کار او، هم به من به عنوان بازیگر مقابل، هم به کارگردان و هم به نویسنده کمک زیادی میکند. جزئیات بازی برقنورد منجر به یکسری عکسالعملها از سوی من میشد و در نهایت به یک پاسکاری منطقی و جذاب از سوی ما تبدیل میشد یا حتی به نویسنده کمک میکرد متن را باز نویسی کند و کارگردان نیز میزانسن متفاوتتری بچیند. شما که دست بردن در نقش را مثبت ارزیابی میکنید چرا خودتان از آن در بازیهایتان استفاده نمیکنید؟ من معمولا زیاد کار خاصی انجام نمیدهم و سعی میکنم چیزی را که کارگردان و نویسنده از من میخواهند درست انجام دهم و فکر میکنم همین موضوع تاثیر خوبی روی بازی میگذارد. فیلمنامه دزد و پلیس به نوعی نوشته شده که بار اصلی طنز بر دوش برقنورد است و او ناگزیر است برای جذابتر شدن نقش، چیزهایی را هم به آن اضافه کند. اما سعی میکنم نقشم را در چارچوب فیلمنامه انجام دهم، چون جنس طنز و بازیای که برقنورد انتخاب کرده با من خیلی فرق میکند. خیلی پیش آمده با برق نورد راجع به جزئیاتی که میخواهد اضافه یا کم کند، حرف میزنیم و با هم تصمیم به انجام آن میگیریم. در دزد و پلیس، بار داستانی کار به عهده من است. به همین دلیل سعی میکنم از نقش فراتر نروم تا با همکاری برقنورد بتوانیم داستانی جذاب و دیدنی را به تصویر بکشیم و مکمل هم باشیم. من با این حرف شما مخالفم. به نظر من بار اصلی طنز بر دوش هر دوی شماست. شاید حتی برخی مواقع شما بیشتر این وظیفه را دارید. مثلا در برخی مواقع بیننده از صدای تودماغی برقنورد خسته یا گاهی شخصیت و شوخیهایش برای او تکراری میشود… هومن از همان ابتدا نیز قرار بود شخصیت کاریکاتوری داشته باشد. همان طور که دهقان در ساختمان پزشکان این شخصیت را داشت. به نظر من این نقش کاریکاتوری باعث جذابیت کار شده و اصلا تکراری نیست. اما فانتزی بودن خانم شیرزاد با داوود قابل مقایسه نیست… شاید هم تعامل میان من و برقنورد است که باعث به وجود آمدن موقعیتهای خنده میشود. به عنوان مثال من اگر واکنشی در قبال برق نورد داشته باشم حتی اگر این واکنش یک نگاه ساده باشد، شاید موقعیت خندهآوری را به وجود بیاورد. اما مسلما داوود باعث به وجود آمدن این موقعیت شده است. میخواهم بگویم ما کنار هم بیننده را میخندانیم و اگر یکی از ما نباشیم کار بشدت میلنگد. همان طور که در قسمتهای آخر سریال که ما زیاد کنار هم نیستیم و هر کدام در فضای دیگری بازی میکنیم آنقدر موقعیت خنده به وجود نمیآید. هر کدام از ما شاید کارمان را خیلی هم درست انجام دهیم، اما چون مقابل هم نیستیم موقعیت کمدی شکل نمیگیرد. شاید شما باورتان نشود، ولی من به عنوان یک بازیگر در این سریال گاهی آنقدر از دست برقنورد (داوود) میخندیدم که گاهی تصویربرداری از یک سکانس به ۱۴ برداشت میرسید. با این توضیحات میتوان گفت شما، هومن برقنورد و شقایق دهقان به یک گروه طناز تبدیل شدهاید. آیا بیننده از این به بعد هم شما سه نفر را در دیگر آثار نمایشی و کمدی کنار هم خواهد دید؟ به نظرم این سوال را باید از برادران قاسمخانی بپرسید. ما در دزد و پلیس و ساختمان پزشکان تعامل خیلی خوبی با هم داشتیم و بازیهایمان با هم هماهنگ بود. بازیهای همدیگر را میشناسیم و اندازه بازی هم را میدانیم و تمام تلاش مان را هم کردیم که در این دو سریال متفاوت بازی کنیم و فکر میکنم در دزد و پلیس حتی برای یک لحظه هم جنس بازیها، ساختمان پزشکان را در ذهن بیننده تداعی نمیکند. مثلا برقنورد در نگاه اول شبیه ناصر ساختمان پزشکان بود اما هومن آنقدر رندانه و هوشمندانه شخصیت داوود را بسط و گسترش داد که شخصیت خود در سریال ساختمان پزشکان را از ذهن مخاطبان پاک کرد. من فکر میکنم اگر تا چند سال قبل بازیگرانی مانند جواد رضویان، رضا عطاران و … بار اصلی طنز تلویزیون را به دوش میکشیدند امروز این طنازی به عهده شما افتاده است و با توالی این دو سریال متوجه شدیم شما سه نفر تکراری نشدهاید. بله، شاید همین طور باشد. البته من نقدهایی هم به دزد و پلیس دارم… خوشحال میشوم بشنوم. مثلا در مورد نقش شما میتوان گفت بعد از مدتی جدیت نقش بیرون زده است؛ یعنی مخاطب از ناصر انتظار دارد اینقدر عصا قورت داده نباشد و تا حدی خودش را در نقش رها کند… من نقد شما را تا حدی قبول میکنم. اما برایش پاسخ دارم. من وقتی بخشی از فیلمنامه را خواندم متوجه شدم این آدم در انتها یک پلیس از کار درمیآید. تعادل برقرار کردن بین این موضوع و خلافکار بودن او مقداری برای بازیگر سخت است. بازی باید به سمت و سویی میرفت که هم بُعد خنده و کمدی بودن موقعیت را تقویت میکرد و هم به سمت خنده و شوخی و کمدی زیاد میل پیدا نمیکرد. تا اینجای کار البته من نقد شما را قبول دارم که میشد توازن بهتری بین این دو حالت برقرار کرد و بیشتر به آن پرداخت. مثلا میشد نقش در عین جدی بودن، شیرینتر باشد، اما من کمربند را خیلی سفت بسته بودم. باید مقداری آن را شلتر میکردم، اما نه اینکه به آن اجازه دهم به سمت بازی برق نورد پیش برود، بلکه امکان داشت در همان جنس خود و قالب خودش کمی آزادتر باشد. اما مشاور انتظامی ما هم به این خاطر که ناصر یک سروان پلیس است کمی بیشتر مراقب رفتارهای من بود. خب چه اشکال دارد یک سروان کمی شوخی کند و طناز باشد؟ شما کی سروانی را در تلویزیون دیدهاید که شوخ طبع باشد و موقعیت کمدی ایجاد کند؟ خب این موضوع دلیل نمیشود حکم صادر کنیم که همه سروانها جدی و عبوس هستند. اما ما در بازنمایی تصویر پلیس در تلویزیون محدودیت داریم. ما در سکانسهایی که میگرفتیم مثلا در صحنههای اکشن یا هر چیزی که به نوعی اقتدار یک سروان را نشان میداد بشدت مورد تشویق مشاور انتظامی قرار میگرفتیم، اما وقتی مقداری موقعیت طنز از حد خودش فراتر میرفت با عکسالعملهای جالبی مواجه نمیشدیم. این موضوع حتی دست نویسنده را هم بسته بود. اما به نظر من این موضوع نباید منجر به قلب واقعیت باشد. در واقعیت همه نوع پلیس با اخلاقهای متفاوت داریم که اتفاقا در این بین افرادی هستند که خیلی هم بشاش هستند و خیلی هم پولدار. مثلا در سریال «دیوار» آتیلا پسیانی در نقش یک سردار خوش اخلاق پولدار و موفق ظاهر شد. این موضوع باعث میشود بیننده احساس راحتی کند و به سریال اعتماد کند. بله، دقیقا. چرا ما فکر میکنیم پلیسها همه پایین شهر زندگی میکنند و هیچ کدام وضع مالی خوبی ندارند؟ بیننده نمیداند فلان نویسنده یا فلان بازیگر ما به خاطر رعایت برخی مسائل، نقشی را خشک بازی میکند و همه تقصیر متوجه بازیگر میشود. به نظر من نیروهای خدوم انتظامی هم از بدنه جامعه هستند و مثل بقیه آدمها زندگی میکنند. تنها فرقشان این است که شغلشان نظمدهی است. یکبار یکی از دوستانم میپرسید چرا لباس نیروی انتظامی را مقدس میدانیم. لباس نیروی انتظامی محترم است چون نظمدهنده است و خیلی زحمت میکشد پس باید به آن احترام گذاشت. شما در سریال «ساخت ایران» نیز نقش آدمی را بازی کردید که فراموشی گرفته بود. فکر نمیکردید بازی در دزد و پلیس باعث تکرار نقشتان شود؟ این فراموشی کجا و آن کجا؟ البته من راجع به ساخت ایران هیچ حرفی نمیزنم. چرا؟ من یکبار درباره این سریال اظهار نظری کردم و عوامل با من برخورد کردند که شما هیچ حرفی نزنید! و من از آن به بعد دیگر نظری راجع به این سریال نمیدهم. تجربه بازی در تله فیلم «تاکسی پلیس » به چه صورت بود؟ تاکسی پلیس، کار خیلی خوبی نشد و کمی ضعیف بود. همه گروه از ابتدا با این تصور که قرار است در یک تلهفیلم بازی کنند وارد کار شدند. اما بعدها در کمال تعجب این فیلم به یک مینی سریال تبدیل شد. نگاهی به دو سریال تلویزیونی که شما در آنها بازی کردید، نشان میدهد برای متن و کارگردان یک کار ارزش زیادی قائلید و با حساسیت و وسواس آن را میپذیرید. چه شد بازی در این تله فیلم را پذیرفتید؟ همان طور که گفتم تاکسی پلیس قرار بود یک تلهفیلم باشد، نه سریال و این دو با هم خیلی فرق میکند. تلهفیلم ۹۰ دقیقه است. تمام میشود و خیلیها ممکن است آن را ببینند و خیلیها نبینند. من اگر میدانستم این کار قرار است سریال شود مسلما جور دیگری آن را بازی میکردم. یعنی نفس بازیگری برای شما مهم نیست و تنها دیده شدن برایتان اهمیت دارد؟ مسلما دیده شدن برای یک بازیگر بسیار مهم است. خوب دیده شدن البته مهمتر است. من میگویم اگر میدانستم این تله قرار است سریال شود، یا آن نقش را قبول نمیکردم یا جور دیگری آن را بازی میکردم. اما شما به گفته خودتان ۱۵ سال در تئاتر بازی کردید و دیده نشدید، اما خیلی خوب در این عرصه ظاهر شدید. اندازه بازی من برای یک تلهفیلم با اندازه بازی برای یک سریال فرق دارد. باید برای بازی در یک سریال انرژی بیشتری بگذارم. من انرژی تلهفیلم را روی تاکسی پلیس گذاشتم. وقتی به عنوان یک بازیگر به شما میگویند قرار است در یک تله بازی کنید نقش متفاوتی در ذهن شما تصویر میشود. میخواهم بگویم من در تاکسی پلیس تکلیف خودم را ندانستم. وقتی تلهفیلم را مثل کش میکشند همه چیز کش میآید و از قیافه میافتد، حتی بازیها. اما یک بازیگر مثل نویسنده چیزی را خلق میکند. نویسنده هیچ وقت هنگام نوشتن یک داستان کوتاه انرژی کمتری از نوشتن رمان نمیگذارد و لزوما رمانهایش از داستان کوتاهها قویتر نوشته نمیشود. مثال شما کاملا با این موضوع متفاوت است. بحث اصلی من بر سر تلهفیلم شدن و تغییر سیاستها و شکل کلی یک اثر است که معادلات بازیگر را به هم میزند. آیا نقش ناصر از ابتدا برای شما نوشته شده بود؟ بله. وقتی خلاصه اولیه فیلمنامه را خواندم بعضی مواقع مقابل دیالوگ شخصیت من نوشته بود بهنام و این نشان میدهد خود مهراب هم زمان نوشتن فیلمنامه به من فکر کرده است. تجربه کار با آقاخانی چگونه بود؟ آقاخانی کارگردان خوشفکری است. از آن کارگردانان طنازی است که بسیار هوشمند است. از چه لحاظ هوشمند است؟ آقاخانی نکات ظریفی را حین کار به من تذکر میداد که رفتارم شأن پلیس را پایین نیاورد. او با بازیگرانش دوست میشود و نمیگذارد آب توی دلشان تکان بخورد. کارش را هم خوب بلد است. گاهی بعد از ۱۸ ساعت کار که همه عوامل به خانه میرفتند او تازه به لوکیشن روز بعد سر میزد تا زمان را از دست ندهد. معلوم است در کار طنز استخوان ترکانده است. البته این کار آقاخانی نسبت به سریالهای قبلی او خیلی پیشرفت کرده است… شاید به خاطر متن یا بازیگران متفاوت است. البته به این معنا نیست که متن یا بازیگران قبلی او ضعیف بودند. همین تغییر فضا و موقعیت است که نشان میدهد او هوشمند است. البته آقاخانی روی متن هم خیلی سختگیری میکرد و این تعامل بین نویسنده و کارگردان باعث شد خروجی کار خوب شود. یعنی میخواهید بگویید آقاخانی خود واقعیاش را در این سریال پیدا کرد؟ خود واقعیاش را که نه. او همیشه خودش است. اما این سریال بیشتر از سایر سریالهایش به دل نشست… شاید اینگونه نتیجه بگیریم که آقاخانی این هوشمندی را دارد که کار خوب بسازد، چرا که سواد طنز و تصویر را خوب میشناسد. تفاوت کارگردانی آقاخانی با صحت چیست؟ اعتماد دوطرفه مهمترین چیزی بود که میان من و هر دوی این کارگردانان شکل گرفت. ما با هم رفیق هستیم و این موضوع در کار خودش را نشان میدهد. با خیال راحت با آنها کار میکنم. اما به نظر من صحت در ساختمان پزشکان کار آپارتمانی خیلی خوبی ارائه داد و آقاخانی در ساخت سریال اکشن و پر لوکیشن خیلی خوب بود. شما صدای خوبی هم دارید. آیا از صدایتان استفاده جدی میکنید؟ راوی دو کار مستند راجع به پیدایش خورشید در شبکه مستند بودم. در شبکه نمایش رادیو هم شنبه شبها برنامه زندهای راجع به تئاتر اجرا میکنم. به دوبله هم علاقه زیادی دارم، اما تا امروز وقتش را نداشتهام که در این زمینه فعالیت کنم. با اینکه ظاهری جدی دارید، اما به نظر من صدای شما بیشتر نمایشی است تا مستند یعنی فکر میکنم در روایت یک رمان یا نمایش بیشتر موفق خواهید بود. اگر فرصت آن پیش بیاید و بدانم در آن موفق میشوم، دوست دارم این کار را ادامه دهم و به صورت حرفهای کار کنم. در سینما نیز حضور جدی داشتهاید؟ بله، در چند فیلم سینمایی از جمله «بچگی را فراموش نکن» در کنار اکبر عبدی افتخار بازی داشتم. نقش کوچکی هم در فیلم «استرداد» داشتم و یک فیلم دیگر که ترجیح میدهم از آن نامی نبرم. چرا؟ در مورد این فیلم هم گفتهاند حرفی نزنید یا جنس کار را دوست نداشتید؟ نه، اتفاقا کار و کارگردان را خیلی دوست داشتم، اما از عوامل تولید و تهیهکننده آن دل خوشی ندارم. یعنی به لحاظ مالی با هم کنار نیامدید؟ خیر، من در این فیلم دچار سانحه دیسک کمر شدم و تا آخر عمر باید این درد را تحمل کنم. من به این علت حتی نتوانستم زمان به دنیا آمدن بچهام او را بغل کنم. در طول بازی از اسب به زمین افتادم و چند بار اسب روی من افتاد. عوامل تولید هم به جای اینکه مرا به بیمارستان منتقل کنند تا زودتر مورد مداوا قرار بگیرم، داخل آمبولانس گذاشتند و به هتل فرستاند و من ده روز این درد را تحمل کردم و به بازیام ادامه دادم و اینها همه به این دلیل بود که تهیهکننده فکر میکرد من آسیب جدی ندیدهام و تظاهر به درد شدید میکنم. من بعد از آن اتفاق از تهیهکننده خواهش کردم اسم من را در تیتراژ نگذارد. اما بشدت به آقای درویش، کارگردان خوب این فیلم احترام میگذارم. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
“منوچهر اسماعیلی لیوسی” نوجوان ۱۵ ساله و مبتلا به بیماری هموفیلی در دزفول بر اثر عدم دسترسی به دارو فوت کرد.
مدیرعامل کانون هموفیلی ایران در گفت و گو با خبرآنلاین با تاکید بر کاهش دسترسی بیماران هموفیلی به داروهایشان در رابطه با جزئیات فوت این بیمار هموفیلی می گوید: منوچهر یکی از بیماران هموفیلی ۱۵ سال سن داشت و در ایلات و عشایر نزدیک شهرستان دزفول زندگی می کرد پس از آنکه در کوهستان دچار حادثه شد به علت آنکه دارویی در منزل نداشت پس از رسیدن به بیمارستانی در دزفول جان خود را از دست داد. احمد قویدل مدیر عامل کانون هموفیلی ایران ضمن ابراز تاسف از فوت این نوجوان دزفولی می گوید: متاسفانه در حال حاضر سطح دسترسی بیماران هموفیلی به داروهایشان کاهش اساسی یافته است و عملا با کمبودهای دارویی موجود، بیمار نمی تواند در منزل خود دارو نگهداری نموده و در مواقع خطر از آن استفاده نماید.» مدیر عامل کانون هموفیلی ایران همچنین می گوید: میزان بالای دارو در کشور های اروپایی و امریکایی برای بیماران هموفیلی به شکلی است که آنها قبل از هر خونریزی دارو مصرف می کنند و عملا پیشگیری می کنند، اما در کشور ما استفاده از دارو پس از خونریزی است و این خونریزی ها با افزایش سن منجر به معلولیت می شود و این بدان معناست که ما عملا به دلیل کمبود دارو نمی توانیم جلوی معلولیت ها را بگیریم. قویدل تاکید می کند: هم اکنون ذخایر دارویی بیماران هموفیلی رو به پایان است و یا در بسیاری از موارد نیز پایان یافته است. این بیماری به شکلی است که مبتلایان باید در منازل و یا محل کار خود دارو داشته باشند و تا در مواقع بحرانی از آن دارو استفاده کنند. مرگ این نوجوان هم به این دلیل بوده که دارویی در منزل نداشته و در راه بیمارستان فوت کرده است. بحران در بازار دارویی کشور در حال حاضر به شکلی است که به گفته عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس شورای اسلامی ذخایر دارویی در کشور تا دو ماه آینده جوابگوست و نیاز دارویی کشور در بسیاری از بیماری های خاص تامین نمی شود و دارو های آنها کمیاب و نایاب شده است. از طرف دیگر رئیس کمیسیون بهداشت و درمان مجلس شورای اسلامی و بسیاری از نمایندگان مجلس نیز نسبت به کاهش شدید ذخایر دارویی هشدار داده بودند اما وزارت بهداشت همچنان مصرانه بر عدم وجود مشکل کمبودهای دارویی اصرار داشت تا اینکه هفته گذشته وزیر بهداشت از عدم اختصاص ارز مرجع به دارو و تجهیزات پزشکی خبر داد و عنوان کرد بانک مرکزی تنها ۶۰۰میلیون ارز از ۲۵۰۰ میلیون دلار ارز دارویی را به وزارت بهداشت اختصاص داده است و علیرغم اینکه ذخایر دارویی خوبی تعبیه شده است اما این ذخایر به تدریج مصرف شده است. پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
بی خبری ، خوش خبری No news is good news.
********************
تا زحمت نباشد ، چیزی حاصل نمی شود
( نا برده رنج ، گنج میسر نمی شود ) No pain , No gain
********************
زن نداری ، غم نداری No wife , no worry صاعقه هرگز دو بار در یک محل اصابت نمی کند Lightning never strikes twice in the same place
********************
برای خوردن زندگی نکن ، بلکه بخور تا زندگی کنی
********************
باران نمی آید ، وقتی هم که می آید سیل راه می اندازد
********************
غازی را که تخم ها ی طلا می دهد ، نمی کشند
********************
اگر نمی توانی گرما را تحمل کنی از آشپزخانه برو بیرون
(چون پیر شدی حافظ ، از میکده بیرون شو )
********************
از یک گوش بشنو و از گوش دیگر بیرون کن .
( یه گوش در و یک گوش دربازه )
********************
چه برای یک پنی ، چه برای یک پوند
( آب که از سر گذشت ، چه یک وجب ، چه صد وجب )
********************
در اتحاد ، قدرت می باشد ( یک دست صدا ندارد )
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
با عرض پوزش از خانم های محترم این فقط یه شوخیه
زن مثل تلویزیونه تلویزیون کنترل از راه دور داره و آخرین نکته اینکه تلویزیون ویروس نداره اما موبایل…..
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
تهیه کننده و مجری برنامه ۹۰ با دوری از فوتبال به ورزش جدیدی رو آورد که البته نتوانست در این ورزش به موفقیت چشمگیری دست پیدا کند. چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
حبیب حسینقلیزاده، در این باره گفت: با اعلام گزارش وقوع این سانحه به اپراتور مرکز مدیریت حوادث و فوریتهای پزشکی استان، آمبولانسهای آذرشهر، ممقان، شیرامین، گوگان و عجبشیر به محل حادثه اعزام و ۱۰ مصدوم سانحه را به بیمارستان آذرشهر منتقل کردند. وی با بیان اینکه سه مصدوم سانحه به بیمارستان امام رضا(ع) تبریز منتقل شدهاند، گفت: وضعیت عمومی یکی از مصدومان این سانحه چندان رضایتبخش نیست. حسینقلیزاده با اشاره به برخورد آردی و پژو در ۳۰ کیلومتری جاده میانه تبریز در ساعت ۱۲:۱۵ امروز گفت: این سانحه پنج مصدوم بر جای گذاشت که توسط آمبولانسهای قافلانکوه و میانه به بیمارستان میانه منتقل شدند. وی همچنین از برخورد یک دستگاه پژو و تریلی در ساعت ۱۸:۳۰ عصر روز گذشته در جاده آذرشهر تبریز خبرداد و گفت: تنها مصدوم این سانحه بعد از انجام اقدامات احیایی توسط تکنیسینهای فوریتهای پزشکی پایگاه آذرشهر به بیمارستان آذرشهر منتقل شد، اما به دلیل شدت جراحات وارده در بیمارستان این شهر جان سپرد. حسینقلیزاده همچنین با اشاره به برخورد یک دستگاه پراید و پیکان در جاده سرچم اردبیل در ساعت ۱۹:۵۰ روز گذشته گفت: ۶ مصدوم این سانحه نیز توسط آمبولانسهای پایگاههای ۱ و ۲ میانه به بیمارستان میانه منتقل شدند. مسئول روابط عمومی مرکز مدیریت حوادث و فوریتهای پزشکی استان آذربایجانشرقی گفت: بستن کمربند ایمنی و رعایت سرعت مطمئنه، از افزایش تلفات جانی در تصادفات جاده جلوگیری میکند. سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 20:57 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
بررسیهای پلیس نشان میدهد این مرد ۴۲ ساله طی ۱۴ ماه گذشته دستکم ۲۸ قربانی خود را از کشورهای دیگر به انگلیس قاچاق کرده یا آنان را به کشورهای دیگر فرستاده و مبالغ بسیاری بدست آورده است. نابر اعلام پلیس این مرد با استفاده از سحر و جادو کودکان وحشتزده را مورد اذیت و آزار قرار میداد. به گفته پلیس انگلیس، این مرد قربانیان خود را تهدید میکرد در صورت افشاکردن این راز دیگر نخواهند توانست صاحب فرزند شوند. بررسیهای پلیس نشان میدهد این مرد ۴۲ ساله طی ۱۴ ماه گذشته دستکم ۲۸ قربانی خود را از کشورهای دیگر به انگلیس قاچاق کرده یا آنان را به کشورهای دیگر فرستاده و مبالغ بسیاری بدست آورده است. به گفته پلیس اتهاماتی همچون قاچاق انسان و تجاوز جنسی در انتظار متهم است. به گزارش حوادث دات نت به نقل از ایسنا بنابر اعلام پلیس انگلیس متهم با وادار ساختن قربانیان خود به کارهای غیرمنطقی آنان را به وحشت انداخته و این کودکان نیز چون چارهای نداشتند مجبور به اطاعت از او میشدند. سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
نانوای متخلف به دلیل رعایت نکردن موارد بهداشتی به پرداخت یک میلیون ریال جریمه نقدی و الزام به رعایت ضوابط بهداشتی محکوم شد. مسعود طالبپور امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در فومن با بیان اینکه نانوایان ملزم به رعایت دستورالعملها و ضوابط بهداشتی هستند، اظهار کرد: در صورت رعایت نکردن موازین بهداشتی و تخلف، طبق قانون نظام صنفی نانوایان مجرم شناخته شده و برای آنها مجازات در نظر گرفته میشود وی با بیان اینکه واحدهای نانوایی فومن توسط بازرسان اصناف، سازمان صنعت، معدن و تجارت و تعزیرات حکومتی به صورت مستمر مورد بازرسی قرار میگیرند، افزود: نتیجه گزارشها برای رسیدگی به تعزیرات حکومتی ارسال میشود. این مسئول با بیان اینکه در نیمه نخست امسال تعداد ۲۸ فقره پرونده تخلف نانوایی در شعبه تعزیرات حکومتی فومن مورد بررسی قرار گرفت، ادامه داد: این تعداد پروندهها به بالغ بر ۱۰ میلیون ریال جزای نقدی محکوم شدند. وی از وجود مارمولک در یک نان سنگک که پخت فومن بود، خبر داد و گفت: صبح امروز شهروندی با در دست داشتن نان سنگک مارمولکی به تعزیرات حکومتی فومن مراجعه کرد. طالبپور اضافه کرد: این شهروند با تهیه نان سنگک از یکی نانواییهای این شهر از وجود مارمولک در آن مطلع شده و با به همراه داشتن تکهای از این نان به تعزیرات حکومتی آمد و از نانوای مربوطه شکایت کرد. وی با اشاره به اینکه بازرسان تعزیرات حکومتی فومن به نانوایی متخلف مراجعه کردند و آن را مورد بازرسی قرار دادند، افزود: پس از بررسیهای لازم، نانوای متخلف صرفا به دلیل رعایت نکردن موارد بهداشتی به پرداخت یک میلیون ریال جریمه نقدی در حق دولت و الزام به رعایت ضوابط بهداشتی محکوم شد که در صورت تکرار به طور قطع واحد نانوایی تعطیل میشود. رئیس تعزیرات حکومتی فومن، پروانه کسب، گرانفروشی، عدم درج قیمت، کمفروشی و تقلب، عرضه و فروش کالای قاچاق، رعایت نکردن موازین بهداشتی، استفاده از جوش شیرین در نان، صدور نکردن صورتحساب و تداخل صنفی را از جمله آیتمهای بازرسی تعزیرات حکومتی فومن برشمرد. وی ابراز کرد: رعایت موازین بهداشتی شامل بهداشت فردی متصدیان و بهداشت محیط است که دستورالعملهای آن از سوی وزارت بهداشت تهیه شده و در بهداشت فردی اخذ کارت تندرستی بهداشت و گواهینامه آموزش بهداشت برای متصدیان واحدهای صنفی و نظافت محیط و اصولی بودن سازه ساختمان برای محیط صنفی الزامی است که رعایت نکردن هرگونه از موارد مذکور تخلف صنفی محسوب میشود. طالبپور رعایت موازین بهداشتی را مورد تاکید نانوایان قرار داد و متذکر شد: نانوایان باید موازین بهداشتی را جدی بگیرند زیرا در غیر این صورت جریمه میشوند و در صورت تکرار واحد نانوایی تعطیل شده و از طریق رسانههای عمومی این موضوع به اطلاع شهروندان میرسد دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 21:53 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
دو شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
حمید لولایی بازیگر طنزی که با مجوعه «زیر آسمان شهر» و ایفای نقش کاراکتر «خشایار مستوفی» شهرت فراوانی به دست آورد. بخشهایی از گفته های لولایی را در ادامه می خوانید: آغاز با «سربداران» بهترین مشوقم مادرم بود مدتی مدیر سینما بودم نه..غلام!!! دو دختر دارم خشایار مستوفی باعث بیماری روحی ام شد سازم از بین رفت با مشورت می توان زندگی خوبی داشت یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
یک سایت صهیونیستی با اشاره به مشکلات پیشِ روی رییس جمهور آمریکا در چهارسال آینده، و با درج تصویری تمسخرآمیز از مجله آمریکایی بیزینس ویک (که نشانههای کهولت سن و پیری زودرس را بر چهرۀ باراک اوباما نشان میدهد)، نوشت: با توجه به مشکلات پیچیدهای که اوباما با آن روبرو خواهدبود، از جمله برخورد با پروندۀ هستهای ایران و اتخاذ تصمیمات دشوار برای بهبود اقتصاد نابسامان و امنیت آمریکا در جهان و نیز مقابله با مخالفان خود در کنگره، دیدن چنین چهرهای از اوباما در ۲۰۱۶ غیرمنتظره نخواهد بود. یادآور میشود، نخست وزیر رژیم اشغالگر پس از انتخاب مجدد اوباما به ریاست جمهوری، از مقامات دولتی، وزرا و نمایندگان پارلمان این رژیم خواسته بود از ابراز نگرانی نسبت به پیروزی اوباما خودداری کنند. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
اگر دلتون میخواد که ضریب هوشی خودتونو بسنجید , به سوالاتی که در ادامه ی این مطلب وجود دارد را پاسخ دهید و خودتونو بسنجید , توجه داشته باشید که باید بدون مکث جواب بدید !
یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 22:54 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
کارآگاهان پلیس آگاهی تهران بزرگ شش زن جیببر را که با طعمه قراردادن زنان در محلهای زیارتی و بازار از آنان سرقت میکردند را دستگیر کردند.
یکی از مأموران کلانتری به تعقیب این شش زن رفته و مأمور دوم نیز با مراجعه به زن تبعهخارجی از وی درخواست میکند تا اقدام به وارسی اموال داخل کیف خود بپردازد که در این لحظه از سوی این زن به مأموران اعلام میشود که وجوه نقد داخل کیف وی به سرقت رفته است و با اطمینان از سارق بودن زنان، هماهنگی لازم با گشت کلانتری انجام و مأموران اقدام به دستگیری هر شش تن میکنند که با تشکیل پرونده مقدماتی با موضوع «جیببری»، به دستور دادرس شعبه ۱۰۱ جزایی دادگاه بخش آفتاب، پرونده برای رسیدگی تخصصی در اختیار اداره هفدهم پلیس آگاهی تهران بزرگ قرار گرفت. در شرایطی که سارقان در زمان دستگیری مدعی بیگناهی بودند، کارآگاهان تیم مبارزه با جیببری اداره هفدهم به محض مشاهده متهمان، هر شش متهم به ویژه دو تن از آنان به اسامی «فاطمه» و «محترم» هر دو ۵۰ ساله را به عنوان مجرمان سابقهدار و حرفهای اداره هفدهم مورد شناسایی قرار دادند و تحقیقات نشان داد که «فاطمه» و «محترم» از مجرمان سابقهداری هستند که در طول ۲۰ سال گذشته بارها به اتهام ارتکاب جرایم مختلف جیببری، موادمخدر و کیفقاپی، در تهران و دیگر شهرهای کشور به ویژه شهرهای زیارتی قم و مشهد دستگیر و روانه زندان شدهاند. با شناسایی «فاطمه» و «محترم» از سوی کارآگاهان، آنان به ناچار لب به اعتراف گشوده و به ارتکاب دهها فقره جیببری به همراه دیگر چهار متهم پرونده به اسامی «زینب» ۲۶ ساله، «زینب»۲۱ ساله، «زهرا» ۳۷ ساله، «الهام» ۲۷ ساله، که همگی آنان نیز از اعضای خانواده و بستگانشان هستند، اعتراف کردند. با شناسایی هویت واقعی متهمان و در شرایطی که متهمان در زمان دستگیری خود را با اسامی دروغین به مأموران معرفی کرده بودند، هر شش متهم صراحتا به دهها فقره جیببری به شیوه «سیاهکُنی» در اماکن زیارتی قم و تهران به ویژه در حرممطهر حضرت معصومه، مسجد مقدس جمکران و امامزادههای شهر تهران بویژه امامزاده صالح، امامزاده حسن، حرم حضرت عبدالعظیم و همچنین در ایستگاههای مترو و BRT و بازارچههای تهران به ویژه در محدوده بازار، شهرری و میدان شوش اعتراف کردند. یکی از متهمان در اعترافات خود در پاسخ به سؤال کارآگاهان در مورد مدت زمان فعالیت در زمینه سرقت و جیببری به کارآگاهان گفت که از زمانی که به یاد دارم، به همراه مادرم (فاطمه) در حال سرقت هستم و هر چیزی از قبیل گوشی تلفن همراه، طلا و پول را سرقت کرده و در تمامی سرقتها نیز من نقش «سیاهکُن» را بر عهده دارم. با اعترافات صریح متهمان درباره شیوه و شگرد سرقتها، کارآگاهان با تجمیع پروندههای مشابه در مورد جیببری از خانمها از کلانتریهای سطح شهر تهران به ویژه در مناطق امامزده حسن، شهرری، تجریش و … موفق به شناسایی تعدادی از مالباختگان شدند که یکی از مالباختگان پس از حضور در اداره هفدهم و پس از شناسایی متهمان به کارآگاهان گفت که از بیمارستان امیراعلم سوار اتوبوس BRT شدم که داخل بیمارستان خانمی (با اشاره به یکی از متهمان) شروع به صحبت با من کرد و خانم دیگری وجوه نقد داخل کیف دستیام به مبلغ ۵۲۰ هزار تومان را سرقت کرد. مالباخته دیگری در اظهارات خود به کارآگاهان گفت که در محدوده میدان شوش درحالی که مشغول خرید بودم، ناگهان چند خانم در اطرافم جمع شدند و خانم سن بالایی (اشاره به فاطمه) از میان آنان به من نزدیک شد و مرا هل داد و مدعی شد که این وسایل فروشی نیست! و زمانی که به خانه برگشتم متوجه شدم که طلاهای داخل کیفم حاوی دو حلقه انگشتر، یک رشته زنجیر و یک رشته دستبند به سرقت رفته است. سرهنگ کارآگاه علی غیاثوند، معاون مبارزه با سرقتهای خاص پلیس آگاهی تهران بزرگ با اعلام این خبر گفت: با توجه به اعترافات صریح متهمان به دهها فقره جیببری و شناسایی دهها مالباخته و احتمال افزایش جرایم ارتکابی و تعداد مالباختگان، دستور انتشار بدون پوشش چهره هر شش متهم پرونده از سوی دادیار صادر شد. وی از کلیه مالباختگانی که موفق به شناسایی متهمان شدند، خواست تا برای طرح و پیگیری شکایات خود به اداره هفدهم پلیس آگاهی تهران بزرگ واقع در خیابان وحدت اسلامی مراجعه کنند. یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 22:47 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
در بامداد هفته پیش یک دستگاه پراید با سرعت زیاد به گاردریل وسط بزرگراه برخورد کرد که در نتیجه آن گاردریل ازقسمت شیشه جلوی پراید وارد خودرو شده و از شیشه عقب آن مطابق تصویر خارج شد. جالب اینکه سرنشینان خودرو که شامل ۴ نفر اعضای یه خانواده بودند هیچ آسیبی ندیدند.
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
آیا واقعا من یک قاتل هستم، نه باورم نمیشود هر شب افکار مسموم وجودم را میگیرد و خودم نیز از حقیقتی که میگویند گریزانم؛ قاتل.فکرش مرا دیوانه میکند، عذاب وجدانم را دو برابر میکند. همه فکر میکنند قاتل کیست، چه قیافهای دارد، عاطفه ندارد و به چه دلیلی آدم کشته؟ روزنامه شرق نوشت:زن ۱۷سالهای که به اتهام قتل شوهر دومش به قصاص محکوم شده است، با نوشتن نامهای از دردها و رنجهایش گفت. این زن که «لاله» نام دارد، متهم است دو سال قبل شوهر دومش را در شیراز به قتل رسانده است. او مرتبه اول در ۱۵سالگی به اصرار خانوادهاش ازدواج کرد اما طلاق گرفت چراکه به گفته خودش همسرش، مردی بدبین بود که او را کتک میزد. لاله بعد از طلاق بار دوم باز هم به اصرار خانوادهاش با یکی از اقوام دور مادرش ازدواج کرد و سه ماه بعد از عقد، مرد جوان به قتل رسید و عروس ۱۷ساله به عنوان متهم دستگیر شد. او در جلسات مختلف بازجویی ادعاهای متفاوتی را مطرح کرد اما به دلیل اقاریر اولیهاش به قصاص محکوم شد و رای صادره به تایید دیوانعالی کشور رسید. در حال حاضر این پرونده برای بررسی درخواست اعاده دادرسی در اختیار دادستان کل کشور قرار گرفته است، بخشی از نامه عروس ۱۷ساله را میخوانید: آیا واقعا من یک قاتل هستم، نه باورم نمیشود هر شب افکار مسموم وجودم را میگیرد و خودم نیز از حقیقتی که میگویند گریزانم؛ قاتل.فکرش مرا دیوانه میکند، عذاب وجدانم را دو برابر میکند. همه فکر میکنند قاتل کیست، چه قیافهای دارد، عاطفه ندارد و به چه دلیلی آدم کشته؟ اما حالا که من وارد ایستگاه آخر شدم اینجا، زندان، بین آدمهایی با عقاید و افکار متفاوت، کسانی که حکم قصاص داشتند و قتل عمد بر پیشانی آنها بود، افرادی به مانند تمام شهروندان جامعه که نمیدانم در آن لحظات چه فکری داشتند؟ افرادی با روحیاتی شکننده و لطیف، انسانهایی معمولی و متشخص و از خانوادههای آبرودار و اسم و رسمدار که لای پنبه بزرگ شده بودند و مانند خود من که بعد از چندین سال مات و متحیرند و باورشان نمیشود که کلمه قاتل تا ابد در دفتر روزگار بر آنها حکم میراند و گریانند و پشیمان و نادم و در بهت و ناباوریاند. چگونه ثابت کنند آنجور که مردم فکر میکنند، نیست، چگونه درد این دلهای پر از خون را ثابت کنند که این افکار شاید سراغ هر یک از شما بیاید، لحظهای جنونآور که باعث رخ دادن فاجعهای بزرگ میشود. هر شب کار من شده درددل کردن با خدا و اشک و ندامت و هر ثانیه آرزوی مرگ میکنم و بوی مرگ را لحظه به لحظه استشمام میکنم. من هم مثل همه دخترهای دیگر وجدان دارم، احساس دارم، قلب دارم، دوست دارم زندگی کنم، دوست دارم تمام احساساتم سرشار از خوبی و انرژی مثبت باشد، از خودم میآید آنقدرها هم منفور و بد نیستم که مردم و خانواده شاکیام یا حتی خود شما فکر میکنید. نمیدانم با چه حسابی، بچگی، نادانی، نفهمی، کمعقلی، نفرت یا هر چیز دیگری که بود، لحظاتی به سراغم آمد و من فکر کردم تمام مشکلات من، بدبختیهایم، عقدههایم، نفرتم، جنگ و دعواها چشمهای گریان مادرم برای ازدواج ما، بیقراری و پرخاشگری پدر و ترس از زندگی در کنار او. نمیدانم واقعا نمیدانم فکر کردم مشکلاتم حل میشود من نمیخواستم بد باشم، عاجزم از توضیح دادن و نوشتن. باورم نمیشود که من بتوانم آدم بکشم، باورم نمیشود که همه دخترها و زنهایی که اینجا هستند قاتل باشند. تا کسی اینجا نباشد نمیتواند این کلمات را درک کند. نمیدانم با وجود تک دختر بودن چقدر اضافی بودم که پدر و مادرم حرف خودشان را برای ازدواج میزنند هرکسی ساز خودش را میزد من بودم و دردهای خودم که کسی نمیخواست درک کند، عقده بود که توی دلم تلمبار شده بود، درد بیدرمان بود، عقاید شخصی خودم بود نمیدانم، احساس حقارت و له شدن میکردم. مسایلی بود که زندگی را برایم تلخ کرده بود و در ذهنم میچرخید که «پایان تلخ بهتر از تلخی بیپایان است» و در آخر این ناقصالعقلی کار دستم داد و در اوج ناباوری به گفته همه شدم یک قاتل. ضجه میزنم، ناله میکنم. کاش میشد (…)برگردد. وجدانم لحظهای آرام ندارد. او حق زندگی داشت. هر روز جسم و تنم به لرزه میافتد. اکنون در این جهنم روزگار با آدمهایش روزی هزار بار مرگ را پیش چشمانم تداعی میکند و کابوسهای شبانهام که لحظهای تنهایم نمیگذارند، دمی نمیآسایم. آسایش در این جهنم از من ربوده شده، در این مدت حبس، پشت این دیوارها مردهای متحرکم که نفس کشیدنم اجبار است و حتی حرف زدن و راه رفتنم برای حرکت این روزها و شبهای پر از خوف و وحشت است. آدمها و دیوارهای این وادی مرا به جنون رساندهاند. هیچ چیزی که تسکین دل پرآشوب و پردردم باشد نیست حتی وسیلهای که خودم را برای همیشه با آن راحت کنم و از صفحه روزگار برای همیشه محو شوم. بودن در این جا یعنی ذرهذره آب شدن، ذرهذره سوختن و دم برنیاوردن و ذرهذره مرگ تدریجی، تنها تسکین دلم خدای وجودم است که شاهد و ناظر است. پس دادن تاوانی سنگین بدتر از قصاص. بیقراری اشکها و دل پردرد مادرم، کمر خرد شده پدرم، صدای خرد شدن آنها را میشنوم و میبینم و نفرین میکنم منجلابی را که در آن دست و پا میزنم، شاید مرا سرزنش کنند به همه آنها حق میدهم و برای آن بدترین تاوانها را دادم، نمیدانم از سر خنده میگریم یا از سرگریه میخندم. بندبند وجودم درد است، درد است و دوباره درد. نمیدانم تا به کی از این واژه سه حرفی بگویم «درد» که از هر طرف بخوانمش درد است و اینکه چه زمانی خورشید زندگی من برای همیشه غروب خواهد کرد و من عاجز و ناتوان، درمانده و نالان و پشیمان اسیر هزاران درد ناگفته که شده خوره روحم و آسایش را از من گرفته میروم، برای همیشه تمام محفلات این مکان، خوابیدن، بیداری، راه رفتن، خنده، گریه و… پر از درد و حقارت است و محروم از تمام نیازهای یک دختر هستم. کاش میشد(…) را برگرداند و من زیر هزاران خروار خاک بودم چه سود؟ این زنده بودن یک نوع زجر و عذاب است و پر از ملامت. عاجزتر از آنم که بگویم یا بنویسم که آیا فرصتی دیگر هست؟ آیا جایی برای من در این دنیا هست. بین این قلبهای چمنی و پر از کینه، بیتفاوت با نگاههای پر از حقارت و بیفروغ در اطرافم زجر میکشم. درد است کاش میشد به همه بفهمانم بیگناهم و چه بد رقم زدهاند برای دختری بدبخت و درمانده و پشیمان و در آخرین این حرفهای درون قلبم که رو به فوران است بود، حرفهایی که سه سال از گفتن آن عاجز بودم و درون وجود پر از آتشم خیمه زده بود و مرا به وادی جنون کشانده بود و بغضها را در قلبم مدفون کرده بود. اکنون افکار و حرفهایم را بدون جملهبندی و نامفهوم روی کاغذ آوردهام. این حرفها برای توجیه نیست برای سبک شدن قلبم و خاموشی گدازههای درون قلبم بوده که هیچ کسی نمیفهمد، نمیدانم شاید هم بفهمند و از جواب دادن فراری و گریزانند و فقط دنبال یک مقصر میگردند که اکنون همه دستها به سوی من است و کسی به خود نمیگوید شاید یک کلمه یا یک جمله این دختر واقعیتی از واقعیتهای ناگفته باشد. جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 19:9 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
زیرا «اقلیما» هم قلویش، زیبا تر از «لیوذا» بود، حرص و حسد آنچنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت…
حضرت آدم و حوا، وقتی در زمین قرار گرفتند، خداوند اراده کرد که نسل آنها را پدید آورده و در سراسر زمین منتشر گرداند. پس از مدتی حضرت حوا باردار شد و در اولین وضع حمل، از او دو فرزند دوقلو، یکی دختر و دیگری پسر به دنیا آمدند. نام پسر را «قابیل» و نام دختر را «اقلیما» گذاشتند.مدتی بعد که حضرت حوا بار دیگر وضع حمل نمود،باز دوقلو به دنیا آورد که مانند گذشته یکی از آنها دختر بود و دیگری پسر. نام پسر را هابیل و نام دختر را«لیوذا» گذاشتند. فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسیدند. برای تامین معاش، قابیل شغل کشاورزی را انتخاب کرد، و هابیل به دامداری مشغول شد. وقتی که آنها به سن ازدواج رسیدند ( به کفته بعضی:) خداوند به آدم وحی کرد که قابیل با لیوذا، هم قلوی هابیل ازدواج کند و هابیل با اقلیما هم قلوی قابیل ازدواج نماید. حضرت آدم فرمان را به فرزندانش ابلاغ کرد، ولی هوا پرستی باعث شد تا قابیل از انجام این فرمان سرپیچی کند. زیرا «اقلیما» هم قلویش، زیبا تر از «لیوذا» بود، حرص و حسد آنچنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت: «خداوند چنین فرمانی نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کرده ای؟»دو قربانی حضرت آدم (ع) حضرت آدم برای اینکه به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابیل و قابیل فرمود: «هرکدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید، اگر قربانی هریک از شما قبول شد، او به آنچه میل دارد سزاوارتر و راستگو تر است.» {نشانه قبول شدن قربانی در آن عصر این بود که صاعقه ای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند.} فرزندان این پیشنهاد را پذیرفتند. هابیل که گوسفند چران و دامدار بود، از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود، برگزید، ولی قابیل که کشاورز بود، از بدترین قسمت زراعت خود خوشه ای ناچیز برداشت. سپس هردو بالای کوه رفتند و قربانی خود را بالای کوه نهادند، طولی نکشید صاعقه ای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید، ولی خوشه زراعت باقی ماند. به این ترتیب قربانی هابیل پذیرفته شد و روشن شد که هابیل مطیع فرمان خداست. ولی قابیل از فرمان خدا سرپیچی می کند. به گفته بعضی مفسران، قبولی عمل هابیل و رد شدن عمل قابیل، از طریق وحی به آدم ابلاغ شد، و علت آن هم چیزی جز این نبود که هابیل مردی با صفا و فداکار در راه خدا بود، ولی قابیل مردی تاریک دل و حسود بود، چنانکه گفتار آنها که در قرآن (سوره مائده آیه ۲۷) آمده، بیانگر این مطلب است. آنجا که می فرماید: «هنگامی که هرکدام از فرزندان آدم، کاری برای تقرب به خدا انجام دادند، از یکی پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. آن برادری که قربانیش پذیرفته نشد، به برادر دیگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم کشت. برادر دیگر گفت: من چه گناهی دارم، زیرا خداوند تنها از پرهیزگاران می پذیرد.»کشته شدن هابیل و دفن جنازه او حسادت قابیل از یک سو و پذیرفته نشدن قربانیش از سوی دیگر، کینه او را به جوش آورد، نفس سرکش بر او چیره شد، بطوری که آشکارا به قابیل گفت: «تو را خواهم کشت. شیطان قابیل را وسوسه می کرد و به او می گفت: قزبانی هابیل پذیرفته شد ولی قربانی تو پذیرفته نشد. اگر هابیل را زنده بگذاری دارای فرزندانی می شود، آنگاه بر فرزندان تو افتخار می کنند که قربانی پدر ما پذیرفته شد، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد. این وسوسه ادامه داشت تا اینکه فرصتی بدست آمد. قابیل در غیاب پدر نزد هابیل آمد و به او پرخاش کرد و با تندی گفت: قربانی تو قبول شد ولی قربانی من مردود گردید، آیا می خواهی خواهر زیبای مرا همسر خود سازی و خواهر نازیبای تورا به همسری بپذیرم؟ هابیل پاسخ او را داد و او را انذار نمود که: دست از سرکشی و طغیان بردار. کشمکش این دو برادر شدید شد. قابیل نمی دانست چگونه هابیل را بکشد. شیطان به او چنین القا کرد: سرش را در میان دو سنگ بگذار و سپس با آن دو سنگ سرش را بشکن. قابیل همین روش را از ابلیس برای کشتن برادرش آموخت و با همین ترتیب، برادرش هابیل را مظلومانه به شهادت رساند. از امام صادق (ع) نقل شده که فرمود: قابیل جسد هابیل را در بیابان افکند. او سرگردان بود و نمی دانست جسد را چه کند (زیرا قبلا ندیده بود که انسان ها را پس از مرگ به خاک می سپارند). چیزی نگذشت که دید درنگان بیابان به سوی جسد هابیل روی آوردند. هابیل ( که گویا تحت فشار شدید وجدان قرار گرفته بود) برای نجات جسد برادر خود مدتی آن را به دوش کشید، ولی باز پرندگان اطراف آن را گرفته بودند و منتظر بودند که او چه وقت جسد را به زمین می افکند تا به آن حمله ور شوند. خداوند زاغی به آنجا فرستاد، آن زاغ زمین را کند و طعمه خود را در میان خاک پنهان کرد، تا بدین طریق به قابیل نشان دهد که به چه طریق جسد برادرش را به خاک بسپارد…» جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم شایدم نشناختی، منم غضنفر آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و گلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟ امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟ ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟ خیلی خنجی، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت میکردم با بربری. ناگهان پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم، خیلی از دست من ناراحت شدی. ولی با عشق و علاگه به طرف من آمدی. خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی. آن لگد را که زدی برق از چشمانم پرید و حسابی عاشقت شدم. از آن به بعد هر روز من زیر درخت گیلاس میایستادم تا تورا ببینم، ولی هیچوقت ندیدم. اول فکر کردم که شاید خانه تان را عوض کردید ولی بعدا فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده بودم. یک گاب عکس خالی روی میزم گذاشتم و داخل آن نوشتم عشقم هروقت آن را میبینم به تو فکر میکنم و تصویر تو را به ذهن میآورم. اینم بگم که من بدجوری گیرتیم هااااااااا ! مثلا همین دیروز داداشم داشت به گاب نگاه میکرد، دو تا زدم تو سرشو بهش گفتم مگه تو خودت ناموس نداری به دختر مردم نگاه میکنی؟ راستی این شمارهای که به من دادی خیلی به دردم خورد. هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل میکنم و تو هم هی میگی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!! منظورت اینه که تو هم به من عشق میورزی، مجه نه!؟ یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی، گوساله! این چه وضع ابراز عشقه؟ ناراحت شدی؟ خاک بر سر بی جنبت!! آدم انقد بی جنبه؟ ولی میدونم یکی از این روزا سرتو میندازی پایین و عین بچهٔ آدم میای تو خونهٔ من، راستی خواستی بیای ده تا نون بربری هم سر راهت بجیر! یه روزی میام خواستگاریت، میخوام خیلی گرم و صمیمی باباتو ببوسم و چندتا شوخی دستی هم باهاش میکنم که حسابی اول زندگی باهم رفیق بشیم، راستی کلهٔ بابت مثل نور افکن میمونه. بعد عروسی بهش بجو خیلی طرف خونهٔ ما پیداش نشه. من آدم کچل میبینم مزاجم بهم میریزه! چند وقت پیش یه دسته گل برات از باغچه کندم که سر کوچتون دادمش به یه دختر دیگه، فچر بد نکن! دختر داشت نگاهم میکرد منم تو رودرواسی جیر کردم گل رو دادم بهش، اونم لبخند ملیحی از ته روده اش به من زد. درسته دختره از تو خیلی خوشگل تر بود ولی چیکار کنم که بیخ ریش خودمی. راستی من عاشق قورمه سبزی ام (البته بعد از تو) اگه برام خواستی درست کنی حواست باشه، بی نمک بشه، بسوزه ، بد طعم بشه همچی لگدی بهت میزنم که نفهمی از من خوردی یا از خر! خلاصه اینکه بی قراری نکن، یه خط شعر هم برات گفتم. خوشت اومد اومد، نیومد به درک! بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم، داشتم اونجا ول میگشتم پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 22:59 :: نويسنده : مصطفی رحمانی
ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند …
ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند: این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش. در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت. شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت: ـبا تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید. ـ ممکن نیست از او خواهش کنند که ……. ـ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید… در این موقع در باز شد و یک پیر زن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود. عمه جان گفت: ـ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم …… شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند: ـ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟ خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت: ـ خانه باین قیمت ……. بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن »انشاالله مبارک بادا«کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا »یار مبارک بادا« می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت: ـ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند. عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت: ـ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید…… ـ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟ ـ بعله …الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد. بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود. وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم. این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد. مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند. بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند. همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه. این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد. تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود» نون توی جوجه تیلید کردیم. « صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد. به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد: راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ….بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید….. چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم…. عمه جان فریاد زد: آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن. پيوندها |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|